دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست. قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو ؟ گاهگاهی که کنارت بنشینم کافیست گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافیست من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست
تاريخ تکرار می شود
سيگار که نمی کشيدی
ولی شايد يکی مثل من
کنار لحظه های دلهره
سيگار روشن کند و
روياهای مرد بودنش را
به رخت بکشد ...
نترس
اين بار او دير می کند
کنار تيرک قلبت
اين بار بايد
ايستاده بميری ،
چاله ای بکنی و
لحظه به لحظه
به عشق او
پر کنی
ثانيه های لجن مال ِ انتظار را
فکر هيز بازی مردها هم نباش
به او مربوط نيست
چند نفر نگاهت کنند
اصلاً این بار مگر ياد نگرفتی
چطور با سرباز کيش دهی ؟
پس مراقب باش
اين دفعه مات نشوی
مثل من خر نشوی
خيس عرق شوی و
دستش را نگيری
خلاصه اينکه بانو
از حالا صد بار روی کاغذ
بنويس " بدرود "
تا بفهمی درد
کجای اين واژه می رقصد ...
اگر روزی هم شنيدی که ...
شنيدی که ... او هم ...
باز هم نترس
مثل يک مرد بايست و
بگو هنوز راهی هست ...
عصر یک جمعه ي دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ي باران نرسیده است؟
وهر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است
به ایمان نرسیده است
و غم عشق به پایان نرسیده است.
بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید،
بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟
چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد،
گل زخم نمک خورد،
زمین مرد،
زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد،فقط برد،
زمین مرد، زمین مرد ،
خداوند گواه است،دلم چشم به راه است،
و در حسرت یک پلک نگاه است،
ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی،
برسد کاش صدایم به صدایی...